دایانا هاشم نیادایانا هاشم نیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

♡دایانا♥جوجه♡♥ مامانی ♡♥و بابایی♡♥

عروسی

امروز دایانای من یک ماه و یکروزش شده....الهی دورش بگردم...دخترعسلم داره خانمی میشه واسه خودش امشب عروسی نوه خاله مامان-سعیدآقا و ویدا خانوم-دعوت بودیم اما بخاطر سردی هوا و امکان سرماخوردگی دایانا توی تالار از رفتن صرفه نظرکردیم.اخ ک چقد مامانی دلش عروسی میخاست.تازه هفته آینده هم عروسی نوه خاله اس ومن و دایان و بابایی خونه نشینیم ایشالا دایانم بزرگ بشه و باهم بریم عروسی♡♡♡ ...
23 بهمن 1393

اتفاقات یک ماهگی

امروز دختر گلم رو بردم پیش متخصص اطفال دکتر متقی پیشه واسه چکاپ ماهانه.خدا رو شکر وزنت عالی بود دخترم نهصد گرم اضافه کردی.واکنشهاتم عالی بود .خداروشکر با وجودی که از زمان تولدت زردی نداشتی امروز دکترت گفت هیچ اثری از زردی نداری و پاک پاکی اینا همش اثر خاکشیر و تخم شربتی و عرق کاسنی هست که مامان از هفته سی و شش بسفارش  ماما خانم صالحی مصرف کرد .خداحفظش کنه با تجویزش.تمام بچه هایی که با دایانای گل متولد شدن بخاطر زردی بستری کردن ولی دایانای گل من زردی نداشت ...خدایا شکرت....بعدشم رفتیم بهداشت و اونجام قد و وزنت اندازه گیری شد و توصیه های لازم رو دادن و برگشتیم خونمون
22 بهمن 1393

به امید خوب شدن دلت :'(

بمیرم دخترم برات که از شدت دل پیچه گریه میکنی باهر هق هقت مامانی بند بند وجودش بلرزه در میاد و دوست داره خودش رو فدا کنه تا تو درد نکشی الان بعد از کلی گریه روی پاهای مامان به ارامی خوابیدی بمیرم برات دختر قشنگم :'(....انشالا فردا که یکماهه بودنت تموم میشه دل درداتم تموم بشه.اینو از خدای خودم میخوام و تقاضا دارم ....که دلبرکم خوب خوب بشه.تامامان دلش نگیره از گریه هات.دوست داشتنی من خدا حفظت کنه برامون ...دوستت داریم پرنسس کوچولوی ما ♥♥♥♥
22 بهمن 1393

بیداری دایانا

دایانای من مامانی عزیز دلم بخواب الان در حال تکون دادن گهواره دخترمم خسته شدم مامان بخواب چشمات کاملا بازن ولی دخترم الان وقت خوابه بابایی هم طبق معمول خروپفش هواست مامانی هم خوابش میاد فردا نوبت دکتر و بهداشت داری چون پسفردا تعطیله باید فردا ببرمت...بخواب نازگلم...اخ جون خوابیدی نازدونه
21 بهمن 1393

تجربه سزارین واسه متولد شدن دایانا

صبح22دی ماه که من واسه چک کردن و ثبت نوارقلب دایانا رفته بودم بخاطر کم شدن حرکتش خانم دکتر ایرانفر بستریم کرد.راس ساعت یازده صبح بستری شدم و لباس زلیشگاه رو تنم کردن.با وجودی که275روز از بارداریم میگذشت اما دردی شروع نشد و پرسنل زایشگاه سرم با آمپول فشار رو واسم شروع کرد.و دردام کم کم شروع شد ولی پیشرفتی نداشتم تا اینکه ساعت چهار عصر دکتر بعد از معاینه دستور سزارین رو داد و ساعت 21من به اتاق عمل رفتم .اولین بارم بود و کمکی ترس داشتم و فشارم افت کرد بعد از بیحسی نخاعی هنوز حس داشتم و کشیدن تیغ رو روی شکمم حس کردم همکن موقع به دکتر بیهوشی اقای دکتر حسینی گفتم من حس دارم و داره چندشم میشه اونم گفتش مگه میشه و من هی تکرار میکردم وقتی دید ترسیدم ...
17 بهمن 1393

25روزگی دایانای ما

امروز جمعه دایانا بیست و پنج روزه شده.فسقلی ما روزا خوابه شبا بیدار.من و بابایی حسابی خسته شدیم .اخه علاوه بر روز شب هم باید بیدار بمونیم .خلاصه حسابی کلافه ایم.از بس فسقلی میل ب مکیدن داره بابایی رو دیشب ساعت یک و نیم نیمه شب فرستادیم داروخونه پستونک بگیره تا حاج خانوم این میلش رو بر طرف و رفع و رجوع کنه.مامانی حسابی خوابش میاد الان چون دیشب کلی واسه دایانا خانوم شعر خونده تا خوابش کنه:::دایانای ما قشنگه دایانای ما زرنگه دایانای ما تمیزه خیلی خیلی عزیزه دایانای ما هل داره نمک وفلفل داره شیشه گلابی پهلوش ماشالا ب چشم و ابروش بابایی نشسته پهلوش
17 بهمن 1393